test
test
test
test
test
test
test
test
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت
آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود
لاك پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید
پرنده ای در آسمان پر زد، و لاك پشت رو به خدا کرد و گفت
این عدل نیست، این عدل نیست
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه
و در لاک سنگی خود خزید
خدا لاك پشت را از روی زمین بلند کرد
زمین را نشانش داد
کره ای بود و کوچک
و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد
چون رسیدنی در کار نیست، فقط رفتن است
حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی
پاره ای از مرا
خدا لاك پشت را بر زمین گذاشت
حالا دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور
-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
oOoOoOoOoOoO
بمیرم برایت خواهر
چه کشیدی
چه دیدی
تو تازه عروس این قافله بودی
روز عروسیت
تنها ماندی
قاسم را بگو
نور چشم عباس و حسین
دلاور حسن
چه بر سر تازه دامادت امد
حنای عروسیت خون قاسم شد
اینان را هدیه ی خدا کردی
چه کشیدی ای دخت حسین
مجلس یهودیان را می گویم
تازه عروس بودی و
چشمان نا پاک یزدیان
خواهر
دل شکسته ات را چه کردی
اشک پاکت را چه کردی
می دانم قاسم نبود
بابا نبود
حتی اکبر هم نبود
اما
زینب بود
اون نگذاشت
اون نمیگزارد
مگر می صود اجازه بدهد عروس قاسم کنیز دیگری باشد
نه امکان ندارد
اصلا نمی شود
دلت قرص باشد خواهر
از زینب
دلت قرص باشد
^^^^^*^^^^^
در سوگ جانان | قسمت اول ◄
در سوگ جانان | قسمت دوم ◄
در سوگ جانان | قسمت سوم ◄
در سوگ جانان | قسمت چهارم ◄
در سوگ جانان | قسمت پنجم ◄
در سوگ جانان | قسمت ششم ◄
در سوگ جانان | قسمت هفتم ◄
در سوگ جانان | قسمت هشتم ◄
در سوگ جانان | قسمت نهم ◄
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دیده بارانی و دل کرده هوایت چه کنم؟
تو نبودی و ز غم پر شده جایت چه کنم؟
نرود پای دلم غیر رهی جز ره تو
غیر از این جان که فدا گشته برایت چه کنم؟
این روا نیست که اینگونه دل آزار شدی
صنما..با دله افتاده به پایت چه کنم؟
میکنی بر همه جانم تو خدایی اما
دله سنگی که خدا کرده عطایت چه کنم؟
بی تو این سینه کویریست به پهنای سراب
بی خدا....با تو و این جور و جفایت چه کنم
داستانی زیبا از مولانا
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید
در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم